آترین جونه مامانیآترین جونه مامانی، تا این لحظه: 15 سال و 28 روز سن داره

آترین دختر زیبا و پر انرژی مامان و بابا

این چند روز

سلام به دخترم و همه دوستای خوبم که همیشه به ما سر میزنند خاله رزیتای عزیزم ممنون که همیشه جویای احواله ما هستید ما همیشه به وبلاگه ارمیتا جون میایم و روی ماهشو میبینیم اما به دلیله باز نشدن قسمت کد نویسی نمیتونیم براتون نظر بزاریم ما رو ببخشید. اول از همه باید بگم که 15 اذر تولد خاله نصیبه بود و به همین مناسبت یه سری مهمون دعوت کردیم و واسه شادیش ختم انعام خوندیم و مامان جون هم زحمته آش رو کشید اینم عکسه کیک خاله چند روزه پیش گفتی مامان میخوام گل بکارم رفتی یه کاسه برداشتی و توش دستمال گذاشتی و روشم یه خورده عدس ریختی و هر روز رشدش رو نگاه میکردی و کلی ذوق داشتی البته به گفته خودت میخوای وقتی بزرگتر شد ببری توی خاک بکا...
30 آذر 1392

شیرین زبونی

آترین: بابا ما رو ببر بیرون بابا: کجا بریم آترین: بریم یه دور بزنیم حالو هوامون عوض بشه من: بابا : بریم دخترم آترین : آخ جـــــــــــون بیرون . آخ جــــــون پاساژ .آ خ جـــــــــــون بیرون . آخ جــــــون پاساژ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ آترین : مامان من داداش میخوام مامان: بابا:به مامان بگو واست داداش بیاره آترین: نه خاله جون باید واسه من داداش بیاره مامان: خاله جون نمیتونه نی نی بیاره آترین: چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا مامان: خاله جون میره سرکار برای همین فعلا نمیشه نی نی بیاره آترین: خوب پنجشنبه ها که نمیره سره کار بگو پنجشنبه واسه من داداش بیاره مامان...
12 آذر 1392

سفـــر به زاهدان و زابل

امید زندگیم سلام ما در روزه سه شنبه ساعت 12:30 پرواز داشتیم به سمته زاهدان اترین جونم چند هفته ای بود که لحظه شماری میکرد برای دیدن خانواده پدر صبح با اولین صدایی که کردم با شوق از خواب بیدار شد و اماده رفتن به فرودگاه شدیم بابا که برای کاری زودتر از خونه بیرون رفته بود توی اتوبان به ما پیوست اترین در طوله مسیر مرتب از عسل جون (دختر عمو سعید)حرف میزد ولی عسل به همراه مامانش به مسافرت رفته بود و امکانش نبود ببینیمش ومن از ساسان و سوسن(بچه های عمه فریده)  میگفتم چون خیلی وقت بود که ندیده بود و یادش نبود وقتی سواره هواپیما شدیم همه صحبتمون از خانواده بابایی بود و من برای دخترم سعی میکردم یاداوری کنم عمه فریبا و پسرش و عمو...
26 آبان 1392
1